beste رمان نویس beste نویسنده رمان roman baz ir خواندن آنلاین رمان زیتون دانلود رمان ایرانی دانلود رمان رمانباز دانلود رمان زیتون apk دانلود رمان زیتون epub دانلود رمان زیتون jar دانلود رمان زیتون pdf دانلود رمان زیتون از beste دانلود رمان زیتون از سایت رمان باز دانلود رمان زیتون برای موبایل و تبلت دانلود رمان عاشقانه دانلودرمان ازرمانباز رمان زیتون پایان خوش رمان زیتون جلد دو رمان زیتون دانلود رمان زیتون قسمت پایانی رمان زیتون نسخه کامل رمان عاشقانه زیتون رمان های beste رمان های نویسنده beste رمانباز سایت رمان باز شخصیتهای رمان زیتون فصل اول رمان زیتون کانال رمان زیتون
دانلود رمان زیتون به قلم beste با لینک مستقیم
دانلود رمان زیتون نسخه پیدیاف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان زیتون: عاشقانه
نویسنده رمان: beste
تعداد صفحات: ۴۵۳ صفحه
رمان زیتون
خلاصهای از رمان : رمان عاشقانهی زیتون داستان دختری را روایت میکند که پس از ۹ سال به کشور خود ایران برمیگردد…
او با دیدن هر گوشهای از شهر خاطرات تلخ گذشته برایش زنده میشوند تا اینکه…
قسمتی از متن رمان زیتون
هواپیما کمی خلوت شده بود.
ساعت مچیم رو نگاه کردم، ساعت به وقت تهران باید ۳ صبح میبود.
توجهم به همهمه اطرفم جلب شد، مردم عجله داشتن که پیاده شوند، به کجا چنین شتابان؟!
بلند شدم و شال دور گردنم رو روی سرم گذاشتم.
کیف دستیم رو از بالای سرم برداشتم و به سمت درب خروجی حرکت کردم.
به مهمانداران هواپیما نگاه کردم و با لبخندی از کنارشان گذشتم.
یادش به خیر بهم میگفتند که برو دنبال این کار و مهماندار هواپیما شو، منم میگفتم که علاقهای به این شغل ندارم…
کیفم رو توی دستانم جا به جا کردم…
به زبان انگلیسی گفت خوش آمدید، با سر جوابش رو دادم…
پاهایم رو از در بیرون گذاشتم.
حالت تهوع به سراغم اومد، بوی سوخت هواپیما وقتی که صبحانه نخورده بودم همیشه حالم رو دگرگون میکرد.
یادش بخیر اگر (buse) الان اینجا بود میگفت خوب غذایت رو میخوردی…
از پله ها پیاده شدم.
کمی از سرما لرز کردم، باد سرد دی ماه…
کمربند پالتوم رو محکم کردم، پایم رو به سالن ورودی گذاشتم.
خوب این هم وطنم…
صدای زنی در سالن فرودگاه پیچید که میگفت پرواز شماره ۴۵۷ هواپیمایی ترکیه از استانبول اکنون به زمین نشست، نحوهی حرف زدنش برام جالب بود…
(hakan) ازم پرسیده بود که نمیترسی داری برمیگردی؟
گفتم: ۴ ماه بعد دوباره برمیگردم همین جا…
_اگه ببیننت؟
به چشمان نگرانش نگاه کردم و گفتم: ۹ سال گذشته و من دیگه یک دختر بچه بی پناه ۱۹ ساله…